خاطرات من در مجارستان یک شنبه 7 فروردين 1390برچسب:, :: 1:15 :: نويسنده : امیر سام(سامی)
سلام . من اومدم از سفر ، جا همتون خالی خیلی به من خوش گذشت انشاالله از فردا آپ میکنم وبلاگ رو .. (((سال باستانی 1390 هم به همتون تبرک میگم امیدوارم تو این سال همه به آرزوهاشون برسن))) آمین.... شنبه 14 اسفند 1389برچسب:, :: 10:36 :: نويسنده : امیر سام(سامی)
0000000000000000000000000000000 love is sacred . so do not play with love . now love with love god loves lovers عشق مقدس است . پس با عشق بازی نکن . با عشق عاشقی کن خداوند عاشقان را دوست میدارد شنبه 14 اسفند 1389برچسب:, :: 10:33 :: نويسنده : امیر سام(سامی)
چه روزها که یک به یک غروب شد،نیامدی * چه بغضها که در گلو رسوب شد، نیامدی خلیل آتشینسخن، تبر بدوش بت شکن * خدای ما دوباره سنگ و چوب شد، نیامدی برایما که دلشکسته و خسته ایم نه * ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام * دوباره صبح، ظهر، غروبشد، نیامدی الهم کن لولیکالفرج سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 20:4 :: نويسنده : امیر سام(سامی)
به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست
دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنّا شد دلم دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم با آن همه آزادگی بر زلف او عاشق شدم ای وای اگر صیّاد من غافل شود از حال من قدرم نداند فریاد اگر از کوی خود و از رشته گیسوی خود بازم رهاند دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنّا شد دلم در پیش بی دردان چرا ؟ فریاد بی حاصل کنم گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم وای به دردی که درمان ندارد فتادم به راهی که پایان ندارد از گل شنیدم بوی او ، مستانه رفتم سوی او تا چون غبار کوی او ، در کوی جان منزل کنم وای به دردی که درمان ندارد فتادم به راهی که پایان ندارد دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنّا شد دلم دیدی که در گرداب غم ، از فتنه گردون رهی افتادم و سرگشته چون امواج دریا شد دلم دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنّا شد دلم *_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*
*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*
*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*
غنچۀ گل
هر گل که به طرف گلستان می خندد
بر وضع جهان گذران می خندد این غمکده چون در خور غم خوردن نیست با تنگ دلی غنچه از آن می خندد آب آتشین می از کف آن زهره جبین می ریزد
وز برگ گل آب آتشین می ریزد آن ساقی سرمست نگر تا بینی ماهی که ستاره بر زمین می ریزد نسیم گریزان از فتنه پریشان نشود هر که پناهی
در سایه گیسوی پریشان تو گیرد از بس که شتابان و گریزان چو نسیمی گل دست گشوده است که دامان تو گیرد نگاه سخنگو گفتم این چشم جاودانه تو با که اسرار خویشتن گوید؟ و این سخنگو نگاه سحر آمیز با کدام آشنا سخن گوید ؟ گفت با آن که آشنا سخنی از دلارام من ، به من گوید چند تک بیتی از رهی معیری
خیال روی تو را می برم به خانه خویش
چو بلبلی که برد گل به آشیانه خویش تسکین ندهد شاهد و ساقی دل ما را مشکل که قدح چاره کند مشکل ما را هنوز گردش چشمی نبرده از هوشت
که یاد خویش هم از دل شود فراموشت محبت آتشی کاشانه سوز است دهد گرمی ولیکن خانه سوز است |
||
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب
|
||
![]() |